سوار بر براق به سوی ناشناخته ها

 وقتي نخستين نگاه رسول خدا بر آثار و آيات قدرت الهي افتاد، از جبرئيل پرسيد:

- اين چيست؟

جبرئيل پاسخ داد:

- نشانه اي از نشانه هاي بي شمار قدرت و عظمت پروردگارت.

نشانه ها و آيات قدرت و عظمت الهي، يکي پس از ديگري و پياپي، برابر نگاه پيامبر ظاهر مي شدند و جبرئيل درباره آنها توضيح مي داد.

راه کمي پيموده شده بود؛ راهي که در مقابل آن سير و معراج شبانه، اندک مي نماياند و در همان هنگام، صدايي شنيده شد که انگار فقط به گوش پيامبر رسيد:

- اي محمد!

صدا از سمت راست آمده بود. اما رسول خدا چنان جذب تماشاي آيات خدايي بود که هيچ اعتنايي نکرد.

زماني بسيار کوتاه گذشت؛ به اندازه اي که انسان صدايي را بشنود و از آن بگذرد و براي بار دوم، رسول خدا صدايي ديگر را شنيد:

- اي محمد!

اين بار، صدا از جانب چپ شنيده شد. اما پيامبر به او هم جواب ندارد. حتي نگاه خويش را ذره اي نيز منحرف نساخت.

براق سوار خود را کمي پيش تر برده بود که ناگهان زني در مقابل راه پيامبر ظاهر شد.

زن، دست و ساعد را برهنه ساخته بود و با جواهر و زينت هايي بسيار زيبا و وسوسه انگيز، خود را آراسته بود.

 

در همان يک لحظه ي کوتاه که نگاه پيامبر بر اوافتاد، زن زبان گشود:

- اي محمد! به من نگاه کن تا با تو سخن بگويم.

پيامبر، نگاه خويش از او برگرفت و فاصله اش با آن زن، زياد و زيادتر شد.

براق نيز، جهيد و جلوتر رفت؛ جهشي که با مقياس اندازه هاي انساني در اين عالم، فاصله اش به اندازه ي شرق و غرب دنيا را در نورديد.

صداي بعد، صدايي هولناک بود که به گوش پيامبر رسيد و چهره ي او از شنيدن اين صدا در هم شد. ناراحتي پيامبر در اين هنگام به اندازه اي زياد بود که جبرئيل هم آن را دانست.

لحظه اي بعد، جبرئيل به براق فرمان داد:

- فرود بيا.

براق که از زمين فاصله اي طولاني گرفته بود، به سمت پايين، سر خم کرد و مسافتي را که بالا رفته بود، به يک جهش پيمود و بر زمين نشست.

پيامبر از پشت براق پايين آمد و قدم بر زمين گذاشت و جبرئيل به او گفت:

- اي محمد! نماز بخوان.

پيامبر به نماز مشغول شد و حمد و ستايش پروردگار را به جا آورد.

نماز که تمام شد، جبرئيل از پيامبر پرسيد:

- هيچ مي داني اينجا که نماز خواندي، کجا بود؟

پيامبر پاسخ داد:

- نمي دانم.

جبرئيل گفت:

- اينجا طور سينا است.

پيامبر با شنيدن نام آن مکان، در لحظه اي بسيار کوتاه، خيلي چيزها را به ياد آورد:

موسي از خدا خواسته بود تا کتابي بر او نازل شود که راهنماي بني اسرائيل در دنيا و آخرت باشد.

و خداوند به موسي گفته بود: «سي روز روزه بدار و خود را پاکيزه کن.»

موسي چنين کرده بود و خداوند فرمان داده بود: «به وعده گاه بيا.»

وعده گاه کجا بود؟

طور سينا؛ بياباني مقدس.

در همين بيابان، الواحي مقدّس به موسي ارزاني شد و خداوند با او تکلّم کرده و سخن گفته بود.

در همين بيابان عده اي از علما و بزرگان بني اسرائيل که همراه موسي آمده بودند، از او درخواست عجيبي کردند: «يا موسي! از خدا بخواه که خودش را به تو نشان بدهد. وقتي او را ديدي، براي ما توصيف کن که چه شکلي بود!»

 

 

 

موسي که قوم لجوج و بهانه گير بني اسرائيل را به خوبي مي شناخت، درخواست آنها را به پروردگار عرض کرد. اما پاسخ شنيد: «هرگز من را نخواهي ديد. حتي کوههاي سخت و سنگين نيز، لحظه اي طاقت ندارند تا جلوه اي کوچک از تجلّي من را تاب آورند.»

بعد، پروردگار به موسي خطاب کرده بود که به کوهي عظيم نگاه کند.

به محض آنکه موسي به آن کوه نگاه کرده بود، کوه عظيم و سر به فلک کشيده، منفجر شده و ذرات غبار آلودش، به آسمان رفته بود.

موسي نيز، به هراس آن همه عظمت، از هوش رفته بود.

اکنون، پيامبر اسلام در همين سرزمين مقدس ايستاده بود.

جبرئيل پس از گذشت زمان کوتاهي، آماده ي حرکت شد و پيامبر، بار ديگر بر براق نشست و زماني که اندازه و مقدارش حتي بر خود او نيز مشخص نبود، به منطقه اي ديگر از زمين رسيد.

رسول خدا بار ديگر از براق پياده شد و در آن مکان نيز نماز گزارد و جبرئيل از او پرسيد:

- اين مکان را مي شناسي؟

پيامبر پاسخ داد:

- نمي شناسم.

جبرئيل گفت:

- اينجا بيتِ لحم است.

بيت لحم؛ سرزميني مقدس؛ جايي که عيسي بن مريم در آنجا به دنيا آمده بود.

اما سرزمين مقدس بيت لحم نيز، جاي درنگ بيشتر از آن نداشت. وقت تنگ بود و فرصت ماندن، اندک.

آن شب؛ بايد بسياري از مناظر به تماشاي پيامبر در آيد و مکانهاي مقدس ديگر به قدم مبارک رسول خدا، تبرک گيرد.

مکان ديگري که براق در آن فرود آمد، بيت المقدس نام داشت. در آن مکان، حلقه اي به يکي از ستونهاي ورودي وصل بود که انبياي گذشته، مرکب خود را به آن مي بستند و وارد خانه ي مقدس مي شدند. جبرئيل که آن حلقه را مي شناخت، پيامبر را به همان سو راهنمايي کرد.

رسول خدا، براق را به آن حلقه بست و همراه جبرئيل پا به آن مکان مقدس گذارد.

در آن ميانه ي شب، بيت المقدس خلوت نبود، و انبوهي از مردم، در آن موج مي زدند. اما نه مردم عادي؛ بلکه پيامبران به استقبال رسول خدا در بيت المقدس اجتماع کرده بودند.

جبرئيل به پيامبر خبر داد:

- اين گروه کثير، همگي از پيامبران هستند و بايد در همين مکان، نماز جماعت برپا شود.

با شنيدن اين خبر، رسول خدا لحظه اي در انديشه شد:

چه کسي بر اين جماعت که همگي برگزيده ي پروردگار بودند و هر يک از آنها، بهترين و برترين مردم روي زمين در عصر خويش به شمار مي رفتند، بايد امام جماعت شود؟

ابراهيم (ع) که دوست پروردگار بود؟

موسي (ع) که شرف سخن گفتن با پروردگار را همچون نشانه اي درخشان بر سينه داشت؟

يا ...

پيامبر (ص)، شکي نداشت که جبرئيل بر تمامي پيامبران، امامت کرده و جلو مي ايستد تا بقيه پشت سرش صف کشند و نماز بگزارند.

اما وقتي صف نماز کاملاً مرتب شد، جبرئيل بازوي رسول خدا را گرفت و او را جلو برد:

- شما بايد جلو بايستيد.

نماز جماعت پيامبران الهي، به امامت محمد (ص) در بيت المقدس برپا شد.

اين، زيباترين و شگرف ترين منظره ي الهي است، که بيت المقدس هرگز به خود نديده و بعد از آن هم، نخواهد ديد.

بعد از پايان نماز، سيني نقره اي رنگي را براي پيامبر آوردند که درون آن سه ظرف قرار داشت:

ظرفي لبالب از آب؛

ظرفي پر از شراب؛

و در ظرف سوم، شير ديده مي شد.

هر سه ظرف را بر پيامبر عرضه داشتند تا هر کدام را که مايل باشد، برگيرد.

رسول خدا، بي تأمل و بدون درنگ ظرف شير را برداشت و از آن آشاميد.

و در همان لحظه، ندايي غيبي به گوش رسيد:

- اگر آب را مي گرفت، خودش و امتش همگي غرق مي شدند؛ اگر شراب را مي نوشيد، خودش و امتش همگي گمراه مي شدند؛ اما با نوشيدن شير، خودش هدايت شده و امتش نيز هدايت خواهند شد.

بعد از شنيدن اين خبر مسرت بخش، جبرئيل از پيامبر پرسيد:

- آنچه در مسير راه ديدي و از آنها نپرسيدي، چه بوده است؟

رسول خدا گفت:

- صدايي شنيدم که از سمت راست، من را به اسم خواند.

- آيا جوابي به او دادي؟

- نه، و به سويش هيچ توجهي نکردم.

جبرئيل گفت:

- آن صدا، از سوي کسي بود که دين يهود را تبليغ مي کرد. اگر جوابش را مي دادي، امتّت بعد از تو، به يهود مي گراييد.

سپس، جبرئيل پرسيد:

- ديگر چه ديدي؟

پيامبر پاسخ داد:

- صدايي از طرف چپ، من را به اسم خواند که به او نيز جوابي ندادم و توجه نکردم.

جبرئيل گفت:

- او منادي مسيحيت بود. اگر به او جواب مي دادي، امتت بعد از تو، مسيحي مي شد.

جبرئيل بعد از فاش ساختن اين راز، پرسيد:

- آيا کسي را در مقابل راه خويش ديدي؟

پيامبر پاسخ داد:

- زني ديدم که بازوان خود را برهنه ساخته بود. انگار که تمام زينت و زيور دنيا را به آن زن آويخته بودند که او را زيباتر جلوه دهند. او از من خواست که نگاهش کنم و هم کلامش شوم؛ اما من چنين نکردم.

جبرئيل گفت:

- اگر با او سخن مي گفتي، امتت دنيا را بر مي گزيد و آن را بر آخرت برتري مي داد.

پيامبر به جبرئيل گفت:

- و آوازي هول انگيز شنيدم که من را به هراس و وحشتي عظيم گرفتار کرد.

جبرئيل گفت:

- هفتاد سال قبل، سنگي از دهانه ي جهنم به داخل آن پرتاب شده بود. امشب و پس از گذشت هفتاد سال، سنگ به قعر جهنم رسيد و آن صدا، به گوش تو خورد*.

بعد از اين گفت و گو، جبرئيل به رسول خدا گفت:

- آماده باش تا دوباره از زمين جدا شويم.

 

-------------

* : اصحاب رسول خدا می گویند که او بعد از سفر معراج تا زنده بود کمتر می خندید . وقتی علت را می پرسیدند ، از همان صدای هول انگیز یاد می کرد !

 

 

ادامه در قسمت سوم ...

 







برچسب ها :
<-TagName->